نقشه مرگ
نشستم و دارم سناریو خودکشی مینویسم تو سرم
انقد ناامیدم که جز مرگ به چیزی نمیتونم برسم
حالم خیلی بده
دوباره دیشب برای هزارمین بار فهمیدم هیچ کسی رو ندارم
توی این دنیای ویرون هیشکی منو نمیبینه
ما از اولشم اضافی بودیم
اسم دختر بودن که خورد به پیشونیمون همون موقع حکممون ابد ویک روز شد ، از همون روزی که فهمیدم دختر بودن یعنی اضافه بودن شروع کردم؛ نه من ؛ هممون شروع کردیم به باج دادن
باج چیزی نخواستن
باج برای چیزایی که میخای جنگیدن
باج از خودت گذشتن
باج خودتو ندیدن
باج بیش از حد مهربون بودن ، دلسوزی کردن
کردیم کردیم و کردیم فقط بخاطر یک چیز که بگن اضافه نیستیم
ولی اخرش هم دیدیم اضافه ایم
دلم میخاد همین الان بی معطلی مرگ بیاد سراغم و اخرین سکانس زندگیم هم خیلی زود تموم بشه
خسته ام از بلاتکلیفی
از انتظار ازاینکه میگم مااه بعد ماه بعد فصل بعد ، سال بعد، زمستون بعد بهار بعد ، عمر بعد
خسته ام الان ۳۲ ساله نه اون روز ،نه اون ماه و نه اون سال رسیده
همش دارم به خودم امید واهی میدم
خوشبختی در کار نیس
بلاتکلیفم خیلی بخاطر شغلم بخاطر ازدواجم بخاطر دوست پسر بخاطر خونواده بخاطر زندگی
وااای که من چقد بدم میاد از بلاتکلیفی انگار یه درخت خشکم و بلاتکلیفی اون چوب کبریتی که میرنه به من و در کسری از زمان فقط خاکسترم میمونه
و انتظار باد این آتیشیه که به جونم افتاده ، سریعتر و باقدرت تر منو میسوزونه
خسته شدم دیگه آستانه تحملم خیلی پایین اومده
فقط یه چیزی حل بشه شاید حس کنم منم آدمم ،نه مث اینکه داره حل میشه
ولی نه ۳۲ ساله خبری از حل شدن نیس
چ کنم راهی جز مرگ پیش روم نمیبینم
خسته ام بریدم
همین