برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

......

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۹ ب.ظ


خوب بودن از نظر خیلیا مطلق نیست ،همه ی ادما توی فیلما نقشای خاکستری رو بیشتر دوس دارن،زندگی هم یه فیلم بلند بلنده،همه جور ژانری هم توش هست ادماشم هم خاکسترین هم قهرمان وهم ضد قهرمان..........ولی من یه جور دیگه ای فک میکنم من از ادمای خاکستری زیاد خوشم نمیاد فک میکنم ادم باید یا زنگی زنگ باشه یا رومی روم .............اما نمیشه ؛ نمیشه که توی این فیلم بلند همیشه قهرمان باشی یا یه ادم مثبت ویا بقولی قدیسه حتی نمیشه همیشه توی لاین اهریمن باشی،

من اعتقاد دارم ادما وقتی کارشون به توجیه کشیده میشه یا عمق فاجعه خیلی زیاده ، اینکه دارم توجیه میکنم" نمیشه"یعنی اعتراف میکنم که فاجعه من هم عمیقه..........دارم لاپوشی میکنم که نمیتونم همیشه روی یه خط متعارف راه برم.........خیلی خسته ام از اینکه راه زندگیم پر فراز نشیبه،دلم میخاد اخرین تصویرم از خط زندگیم همون خط معروف صاف باشه.........سعی خودمو میکنم وبه کمک یکی هم خیلی نیاز دارم

از این روزا رضایت زیادی ندارم هم از نظر جسمی تو حال نیستم و هم از نظر روحی،پر از تنش وچالش ،به خط صاف وپک بودن خیلی فک میکنم به اینکه بزنم به دل طبیعت ودور بشم از همه ی این نزاعهای پوچ،دور بشم از همه چیز برای چن وقتی ،حس میکنم این فشارهای روانی که جسمم بیمار کرده ............دیشب رفتم حموم  موهام بطرز وحشتناکی میریزه شایدم بخاطر اینه که چن وقته شونه نکردم به بابا گفتم برام شونه چوبی بگیره اما هنوز خبری نیست یکی از سخترین اتفاقای زندگیم اینه که ببینم موهای سرم میریزه بقول نیما

نازاک ارای شاخه گلی

 که به جانش کشتم

 وبجان دادمش اب

 ای دریغا به برم میشکند..........

دیدنش برام سخته یکیم وقتایی که ناخنامو میگیرم ........خاک تو سر این زندگی که همه ی چیزایی که براش کلی زحمت کشید هیچ وقت برای ادم نمیمونه...............ما خیلی دیر میفهمیم که همه چیز یه روزی خواهد رفت ...........از وقتی هادی نوروزی مرتضی پاشایی وعلی طباطبایی رفتند به یه فلسفه پوچ رسیدم ،اینکه شیش هفت سال به اخر زندگیم نمونده ،جالبه که هیچ کاریم نمیکنم...........

دیشب همه استخونام درد میکرد اولش با صدای زاری خودم بیدار شدم رفتم بیرون دوباره خوابیدم خواهرم بیدارم کرد ازم پرسید کجات درد میکنه ،دفعه بعد مامانمو صدام بیدار کرده بود تا صبح پیشش خوابیدم ولی اصلن خوابم نمیبرد...............همه جای بدنم درد میکنه ،فک کنم بخاطر قرصی که مصرف میکنم امروز دیروز نخوردم ،هفته پیش ازمایش دادم ،هیچ وقت به قرص وامپول هیچ دکتری اعتماد نکردم همشون الکین ، فک کنم تا حالا هیچ وقت هیچ قرص وامپولی هیچ کسی رو نجات نداده بدتر شاید روانه جاهای بدترم کرده...........معتقدم چیزای طبیعی بهتر عمل میکنن خنده وشادی طبیعت ورزش روحیه درونی  اینا بهتر از قرصای شیمیایی جواب دادن وبه عینه دیدم.............

در هر حال از این روزا زیاد دل خوشی ندارم ..........از اینکه این فشار ها حتی بعد از تحمل دردای بدنم  دوباره سر وکله اشون پیدا میشه .......اینکه هیشکی از من درک درستی نداره ..........اینکه بازم باید برم پی کارایی که ازشون هیچ بهره ای ندارم .........اینکه درونم داغون شده بخاطر کدر شدن روحم.........همه اینا خسته ام میکنه .........کاش لا اقل یکی میفهمید،کاش لا اقل کسی که من توقع دارم میفهمید..........

دوباره پاییز و دوباره صبر.............انگار خبری نیست که نیست ومن باید مثه همیشه صبور باشم...........دیشب توی یه فیلمی میگفت گر صبر کنی زغوره حلوا سازی خواهرم میگفت اخه کی شده  و کی دیده که از غوره حلوا ساخت مگه میشه ؟ اصلن امکانش نیست بعدش به این نتیجه رسیدیم که برا این میگن که چون امکانش نیست پس صبر بر نا ممکن هست و اصولا این وسط با صبر کلن ول معطلی ............یعنی یه کار بیهوده برای کاری که هیچ وقت امکانش نیست..........اما چه باید کرد کاری از دستمون بر نمیاد جز صبر  از یه جایی هم خدا میگه الله مع الصابرین.............چه میشه کرد رو حرف حرفی نیست باید صبر کرد ...........

الهی......

 

 

همین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۲۵
mina mesri