برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

117

شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۵۱ ب.ظ

خیلی سال پیش 

اونموقعها که زیاد از هیچ چیزی و هیچ کسی سر در نمی اوردم وقتی تازه از نوجوونی به جوونی راه پیدا کرده بودم

دختر عمه بهم گفت:

تو روستاشون یکی از پسرای همسایشون عاشق یکی از دخترای روستا بوده و از قضا دو تا خانواده با هم دشمن خونی  بودن و از هم

بدشون می اومده ، مث اینکه عشقشون دو طرفه بوده ولی خب بخاطر اختلافای خانوادگی پسره نمیتونسته بره خواستگاری دختره برا همین به

فامیلای دختر گفت بوده و ازشون کمک خواسته که برن به دختره پیغام بدن  که یه شب با هم قید همه چی رو بزنن و فرار کنن 

بعد چن تا از جوونای روستا باهم میرن پیش دختره و میگن

دختره میگه: نه ، میترسم بعد رفتنم خانواده هامون همدیگه رو بکشن،  من نمیام

 

اون سال دختر عمه ام اینو برام تعریف کرد و گفت دختره حماقت کرده 

منم گفتم خب ترسیده حق داشته اگه بعد رفتنشون اتفاقی می افتاد چی میشد 

دختر عمه ام یه خنده تلخی بهم زد که تو هم احمقی

حالا بعد سالها میفهمم حق با بقیه است من تازه فهمیدم برای زنده بودن باید ریسک کرد

زندگی پر از خطر هست باید بری تو دلش که بفهمی زندگی یعنی چی

نقطه.

این دوتا منو یاد این قضیه انداختن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۰/۱۸
mina mesri