برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

بی رحمی

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۳ ب.ظ

دیشب نمیدونم چرا یاد اونروزا افتادم و......
کلی تو ذهنم کلمه ومقدمه چیدم که ازش حرف بزنم اما ...راستش الان میبینم اصلن هیچ لزومی به یاد آوری نیست ........اما شاید برا بقیه یه درس عبرت حسابی باشه ......
فعلن نمیخام در موردش حرف بزنم .......الان دلم از دروغ آدما بد جور گرفته .........چطو میتونن راحت دروغ بگن .......نمیخام بگم من اهل دروغ نیستم شاید همین جمله بزرگترین دروغ باشه اما تا میتونم سعی میکنم دروغ نگم یه وقتا که مجبور میشم سر حرفای الکی به یکی دروغ بگم همش عذاب این که سرشو گول مالیدم راحتم نمیزاره .....وای چقد بدم میاد از اینکه یکی سرم کلاه بذاره ومن سر یکی کلاه بذارم وحسابی احساس زرنگی کنم ........یه وقتا ادم اصلن میدونه که طرف داره چیکار میکنه اما به روی خودش نمیاره  ومن چقد بدم میاد که طرف مقابل تو رو خر فرض کنه ......
حس میکنم همه ادمایی که دروغ میگن فک میکنن طرف مقابلش دوتا گوش دراز داره .........غافل از اینکه اون تو دلش میدونه که دروغ میگی ........دروغ خیلی زود معلوم میشه خیلی زود اما نمیدونم چرا حتی خودمم متوسل میشم به این عمل قبیح...........
میشه خیلی رک وراحت گفت نمیخام .......مگه کسی مجبور میکنه که پشت هم قصه ببافی.........وااااای خدا
چقد دنیا زشته ......وخیلی بی رحم
گریه نمیکنم که خواهند گفت از استخوان درد است .......
اینم اون روز.......دوباره قصه بی مهری ادما
اون روز خوب یادمه ........بابام از سر بی حوصلگی وشایدم از سر لج گفت نمیخاد بره ......برا همین به من گفت که کارت ملی مو بردارم وباهاشون برم ...من بیست ویک سالم بود اصلنم تو حال این چیزا نبودم مثه همیشه تو یه فضای دیگه ای سیر میکردم ....تنها چیزی که میدونستم این بود که پول پول پوله .......صحبت از چن میلیون پول بود مال ...
من تا اون روز نه بانک رفته بودم ونه کار اداری انجام داده بودم گفتم باید چیکار کنم بابام گفت میری دفتر ثبت اسناد وفقط امضا میکنی خودشون میگن......من ومامانم ویه پیر زن وپسرش  رفتیم دفتر اسناد برای اینکه من شهادت بدم که پیرزن با رضایت کامل پولشو میده به پسرش ......
رسیدم توی یه دفتری که کلی پله میخورد برسه به دفتر ......پیرزن رنگ وروی درس حسابی نداشت ونه نا برا بالا رفتن .......مامانم گفت برو بهشون بگو بیان پایین ....یه خانومی اومد گفت تو اون دفتری که قراره امضا بزنین خیلی بزرگه نمیشه جابجاش کرد(ارزش یه دفتر بزرگتر از یه ادم ) گفت میرم مشکلی نیست من ومامانم زیر بغلشو گرفتیم واز پله ها اروم اروم بردیم بالا (خیلی حالش بد بود وناله میکرد)،حالم حسابی بد بود بغض نفسم بریده بود میخاستم بلند بلند گریه کنم ولی فقط چشام پر اشک شده بود،مامانم که برگشت بهم یه چیزی بگه وقتی تو صورتم نگاه کرد رنگش مثه گچ سفید شد وچشاش دودو زد من م به روی خودم نیاوردم که یه وقت گریه نکنه......وقتی رسیدیم بالا من جایی که گفتن رو امضا کردم و دوباره باید برمیگشت، خانومی که اونجا بود کارت ملی مو بهم داد با یه شناسنامه :اینم مال باباته ......تو دلم گفتم خدا نکنه بابای من باشه .......با ناراحتی  هر چه تمام تر برداشتم و برگشتیم .........پسره هم به پوله رسید اما فقط یادش نبود مادرش همون شب برای همیشه چشاشو خواهد بست وبرنخواهد گشت .......کاش لااقل میدونست که ایا اون پول ارزش شکستن دل مادرشو داشت یا نه ؟
امیدوارم هیچ وقت دل پدر مادرمون رو نشکنیم که بترسیم مبادا امشب همون شبی باشه که برای همسایه افتاد اما برای من نخواهد افتاد.........

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۵
mina mesri