برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

خیلی وقت پیش یادمه یه داستانی بود در مورد یه مردی که تصمیم گرفت که هیچ چیز یاد نگیره.......فک کنم همین بود من خیلی سال پیش شنیدمش .........حالا انگار من دچار این اتفاق شدم

منم این روزا تصمیم دارم هیچ حرفی یاد نگیرم، هیچ کاری نکنم ،وهیچ درخواستی نداشته باشم،هیچ حرفی نزنم

حالا نمیدونم با اینکار خودمو عذاب میدم یا تو رو

اما این یه سبک تازه است برای زندگی من .هرچند هنوز هیچ چیز بخصوصی بدست نیاوردم واصولن اصلا بی هدف اینکارو میکنم البته بی هدف بی هدف نیست چون بقول خودم برای یه مدت گذاشتمت کنار

که فقط برای خودم زندگی کنم

اما

میدونم ومیفهمم

همیشه پای تو در میون هست اما فعلن میخام هیچی نگم چون تصمیم گرفتم که

هیچ چیز رو نفهمم

میخام نبینم نشنوم ونگم.............


همین






من هیچ وقت نمیتونم اهل پیمان باشم............هیچ وقت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۵
mina mesri
امروز 27 ام ابان ماه 1394


و اولین برف پاییزی............



برف سپید آید
نرم وسبک رقصان
پیرهن افکنده
بر سر کوهستان

خفته شهر و دشت
در حریر برف
درغبارش گم شده
 اسمان شهر

من در زیر پنجره خاموشم .........
که مگر صدای تو
برسد بر گوشم
چو پرنده ای گم راه وسرگردان وخاموشم

ز نشان پای تو
که بود بر روی برف
گذرم به جستجوی تو
تا دره های ژرف.....



امیر کهکشان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۸
mina mesri


 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه کوه

 

باید این قائله را آه به پایان ببرد





حامد عسگری






موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۲
mina mesri


میخام چیزایی که سالهاست نداشتم و انتظار داشتنشو داشتم

بدست بیارم

پس به همین راحتی از دست نخواهم داد

روی حرفم با تو هستش :مسافر پاییزی!

امروز بخودم گفتم چرا همیشه چیزاییکه دوسشون دارم سهم من نیست

اما حالا میخام همه ی سهم ها رو بدم

و تو رو داشته باشم

پاییز سالهاست برای مینا معنی انتظار رو داره رنگش رنگ انتظار داره بوش بوی بی کسی میاره وبادش هر لحظه به دلم خبر اومدن وولحظه بعد خبر نیومدن میده...................اما امسال چیزی رو از دست دادم که سالای پیش کنارم داشتم اما امسال ندارم وعلاوه بر انتظار سالای گذشته باید انتظار تو ،ای مسافر پاییزی من،انتظار تو رو هم داشته باشم شاید ایندفعه حتی حریصتر از هرسال

انتظار برای من بوی تو رو میده

دیگه این بار برگرد

میدونم داشتمت و بهت اهمیت نمیدادم اما حالا که ندارمت میفهمم که هیچی ندارم

دیگه این بار برگرد..............

 

راستش میخام یه تغییر اساسی بدم ...........بیا ببین اگه تغییر نکردم دوباره برو ،گله مند نخواهم بود

 

 

 

رفتی وندیدی شکسته بال خسته ام

رفتی وندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام

رفتی ونهادی چه اسان دل منو به زیر پا

رفتی و خیالت زمانی نمیکند مرا رها

ای به دل اشنا تا که هستم بیا

وای من

وای من اگر نیایی

وای من اگر نیایی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۳
mina mesri


شرمندگی همیشه مال من

سرافرازی همیشه مال تو

 

همیشه وقتی پای تو به میون میاد،همه ی سهم ها عادلانه تقسیم میشن

سهم من از با تو بودن همین شرم حضور برام کافیه..............

 

متاسفم

 

همیشه به دلم گفتم اما چه میشه کرد که ،ادم زاتا جایزالخطاست..........

 

میدونی ومیدونم که نمیخوام برای خودم راه نجات پیدا کنم اما راه نجات تویی که همیشه انتهای بن بستها بهم نزدیک میشی با اینکه خیلی وقتا توی ازاد راه ها نمبینمت...............

 

این بار نوبت تو، که گله کنی

من سراپا گوشم.............

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۶
mina mesri


اون روز از دانشگاه برگشتم خونه

ساعت حدودا 19 ،20 شب بود.......چهارشنبه بود

هوا یکم سرد بود،مامان بزرگ جلوی تلویزیون خوابیده بود

از خواهرم پرسیدم دایی کجاست ..............گفت بر گشت خونه اشون ،تو دلم گفتم بلاخره کار خودشو کرد موند خونه ما حالام تخت گرفته خوابیده،لبخند زدمو لباسامو عوض کردم اومدم توی هال مامان بابا اونجا نشسته بودند ،بابام بخاطر مامان بزرگ مرغ گرفته بود شامم مرغ داشتیم چون نباید غذای چربی دار میخورد مامان براش بدون روغن پخته بود........نشسته ام جلوی تلویزیون ،مامان بزرگ هنوز خوابیده بود یکم از پاهاش از پتو بیرون بود عینه کاغذ سفیده سفید بود به مامان گفتم نگا مامان بزرگ سردشه بابام گفتم اخی خانوم پاهاشو بپشون،مامانم پتو رو کشید رو پاهاش.....شام خوردیم اونم غذای خودشوخورد دوباره دراز کشید وخوابید

لیلا گفت دایی باهاش دعوا کرده بعد مامان بزرگ گفته من دیگه عمرن تو خونه ی تو نمیام......دلم برا مامان بزرگ کباب شد

دلم برا همه مامانا کبابه..............

اون موقعها برنامه رادیو هفت ساعت 23 شب میداد فک کنم مجری چهارشنبه ها استاد کا کاوند بود........یادش بخیر برنامه خوبی بود البته داخل پرانتز بگم که شبکه چهار ساعت 21 بازم یجورایی شبیه همون برنامه رو ضابطیان داره دیشبم امیرعلی نبویان بود.............همه مون جلو تلویزیون دراز کشیدیم برنامه رو دیدیم ساعت 24 یا همون 12 شب برنامه تموم شد وتیتراژ رفت من جلو تلویزیون دراز کشیده بودمو داشتم به ارامشی که داشتم فک میکردم خیلی اروم بودم وخیلی سبک ،بخودم گفتم الان اماده ام که پرواز کنم ؟فکر کردم وفکر،گفتم نه هنوز دوس دارم زندگی کنم حداقل یه مدت کوتاه..........همه رفیتیم بخوابیم چهارشنبه ها و رادیو جوان ،بامدادا فقط شباشب ،رادیو تو اتاق روشن شد حسن اسماعیل پور وسجاد شهرابی شروع کردن ......منم سر خوش از جام بلند شدم که امشب تا ساعت 2 بامداد اینجا شب نیست گوش بدم و کلی کیف کنم.......مامانم مامان بزرگو بیدار کرد گفت بره سر جاش بخوابه ،بهش گفت :نه نه جون امشب یکم کمتر سر وصدا کن بزار امشب خوب بخوابیم

عصاشو برداشت ورفت به طرف در حیاط.........به سمت دسشویی.....فاطمه تو حیاط داشت موهاشو شونه میکرد....منم رفتم سمت اتاق برا یه برنامه خوب ومهیج ......شنیدم مامان بزرگ تو جواب مامان گفت: دیگه سر وصدا نمیکنم ،دیگه هیچ وقت ناله نمیکنم

خودم شنیدم

منم تو جام دراز کشیدم  مجریا داشتن مث همیشه باهم شوخی میکردن وما هم خوشحال بعدش موسیقی رفت یه موسیقی از بهنام صفاریان یه اهنگ قشنگ، داشتم کیف میکردم اروم اروم بودم

یه لحظه حس کرد صدای مامانم اومد که گفت :مامانم مرد............

من واضح نشنیدم اما حس کردم فقط همین جمله رو ،از جام بلند شدم دویدم بطرف حیاط

مامان بزرگ روی سکو توی حیاط ،طوری که روی سکو نشسته بودتکیه داده بود به عصاش ا ما حالا دراز کشید سمت مامان ،سرشو گذاشت رو پاهای مامان ،رنگش مثه گچ شده بود

من نفهمیدم ......................نتونستم راه برم دستام گذاشتم روی دیوار اروم اروم راه میرفتم گنگ بودم ،وقتی رسیدم بلند بلند داد زدم ،مامان جلو دهنم وگرفته بود تا همسایه ها نشنون..............من هنوزم گنگم بعد این همه سال،هنوزم پاهام سسته از رفتن غم انگیز یه مادر که به اندازه همین کوه سبلان درد داشت

 

مامان بزرگ رفت دیگه هیچ وقت نرفت خونه پسرش ،دیگه هیچ وقت ناله وزاری نکرد...............دیگه هیچ وقت نبود............

هنوزم فیلمشو دارم

گفت

کاغذین اغین آ باخ

دوندر وراغین آ باخ

هر واقت گوئلوز منی ایستدی   (آی منیم بالا لاریم)

ساوالانین داغین آ باخ

 

 

روز چهار شنبه  10 ابان ماه 1391 مامان بزرگ رفت وشد یه فرشته از فرشته های بهشتی...............

 

من توی بیست سالگی دوبار مرگ عزیز دیدم همون سال چن ماه قبلش توی همون خونه پشتی که مامان بزگ جلوش رفت بابابزرگم هم پرواز کرد ورفت ،اون موقع اولین بار بود که مرگ رو از نزدیک میدیدم برا همین وقتی رفتم خونه پشتی رسیدم(بازم دستم رو دیوار بود) بابام دراز کشیده بود تو بغل بابا اما بقیه یادم نمیاد چون خیلی شوکه شدم خیلی...........هم بابابزرگم ومامان بزرگم انقدر نازنین بودن که تمومی نداره نه اینکه چون بابا بزرگ من بود بگم نه اون یه فرشته بود سالا تو خونه ما، من دیدم که دیگه نتونست از جاش بلند شه وقتی بلند میشد کمرش خم بود وراه میرفت اما همیشه تا جایی که یادم میاد نذاشت یه رکعت از نمازش قضا شه یا روزه اش فقط دوسال اخر عمرش روزه نگرفت ونماز ظهر همون روز مرگش قضا شد............

دلم برای هر جفتشون تنگ شده

 

خدایا مواظبشون باش خیلی زیاد

 

 

الهم صلی علی محمد وال محمد

بر روح تمام عزیزان از دست رفته

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۳
mina mesri


خوب بودن از نظر خیلیا مطلق نیست ،همه ی ادما توی فیلما نقشای خاکستری رو بیشتر دوس دارن،زندگی هم یه فیلم بلند بلنده،همه جور ژانری هم توش هست ادماشم هم خاکسترین هم قهرمان وهم ضد قهرمان..........ولی من یه جور دیگه ای فک میکنم من از ادمای خاکستری زیاد خوشم نمیاد فک میکنم ادم باید یا زنگی زنگ باشه یا رومی روم .............اما نمیشه ؛ نمیشه که توی این فیلم بلند همیشه قهرمان باشی یا یه ادم مثبت ویا بقولی قدیسه حتی نمیشه همیشه توی لاین اهریمن باشی،

من اعتقاد دارم ادما وقتی کارشون به توجیه کشیده میشه یا عمق فاجعه خیلی زیاده ، اینکه دارم توجیه میکنم" نمیشه"یعنی اعتراف میکنم که فاجعه من هم عمیقه..........دارم لاپوشی میکنم که نمیتونم همیشه روی یه خط متعارف راه برم.........خیلی خسته ام از اینکه راه زندگیم پر فراز نشیبه،دلم میخاد اخرین تصویرم از خط زندگیم همون خط معروف صاف باشه.........سعی خودمو میکنم وبه کمک یکی هم خیلی نیاز دارم

از این روزا رضایت زیادی ندارم هم از نظر جسمی تو حال نیستم و هم از نظر روحی،پر از تنش وچالش ،به خط صاف وپک بودن خیلی فک میکنم به اینکه بزنم به دل طبیعت ودور بشم از همه ی این نزاعهای پوچ،دور بشم از همه چیز برای چن وقتی ،حس میکنم این فشارهای روانی که جسمم بیمار کرده ............دیشب رفتم حموم  موهام بطرز وحشتناکی میریزه شایدم بخاطر اینه که چن وقته شونه نکردم به بابا گفتم برام شونه چوبی بگیره اما هنوز خبری نیست یکی از سخترین اتفاقای زندگیم اینه که ببینم موهای سرم میریزه بقول نیما

نازاک ارای شاخه گلی

 که به جانش کشتم

 وبجان دادمش اب

 ای دریغا به برم میشکند..........

دیدنش برام سخته یکیم وقتایی که ناخنامو میگیرم ........خاک تو سر این زندگی که همه ی چیزایی که براش کلی زحمت کشید هیچ وقت برای ادم نمیمونه...............ما خیلی دیر میفهمیم که همه چیز یه روزی خواهد رفت ...........از وقتی هادی نوروزی مرتضی پاشایی وعلی طباطبایی رفتند به یه فلسفه پوچ رسیدم ،اینکه شیش هفت سال به اخر زندگیم نمونده ،جالبه که هیچ کاریم نمیکنم...........

دیشب همه استخونام درد میکرد اولش با صدای زاری خودم بیدار شدم رفتم بیرون دوباره خوابیدم خواهرم بیدارم کرد ازم پرسید کجات درد میکنه ،دفعه بعد مامانمو صدام بیدار کرده بود تا صبح پیشش خوابیدم ولی اصلن خوابم نمیبرد...............همه جای بدنم درد میکنه ،فک کنم بخاطر قرصی که مصرف میکنم امروز دیروز نخوردم ،هفته پیش ازمایش دادم ،هیچ وقت به قرص وامپول هیچ دکتری اعتماد نکردم همشون الکین ، فک کنم تا حالا هیچ وقت هیچ قرص وامپولی هیچ کسی رو نجات نداده بدتر شاید روانه جاهای بدترم کرده...........معتقدم چیزای طبیعی بهتر عمل میکنن خنده وشادی طبیعت ورزش روحیه درونی  اینا بهتر از قرصای شیمیایی جواب دادن وبه عینه دیدم.............

در هر حال از این روزا زیاد دل خوشی ندارم ..........از اینکه این فشار ها حتی بعد از تحمل دردای بدنم  دوباره سر وکله اشون پیدا میشه .......اینکه هیشکی از من درک درستی نداره ..........اینکه بازم باید برم پی کارایی که ازشون هیچ بهره ای ندارم .........اینکه درونم داغون شده بخاطر کدر شدن روحم.........همه اینا خسته ام میکنه .........کاش لا اقل یکی میفهمید،کاش لا اقل کسی که من توقع دارم میفهمید..........

دوباره پاییز و دوباره صبر.............انگار خبری نیست که نیست ومن باید مثه همیشه صبور باشم...........دیشب توی یه فیلمی میگفت گر صبر کنی زغوره حلوا سازی خواهرم میگفت اخه کی شده  و کی دیده که از غوره حلوا ساخت مگه میشه ؟ اصلن امکانش نیست بعدش به این نتیجه رسیدیم که برا این میگن که چون امکانش نیست پس صبر بر نا ممکن هست و اصولا این وسط با صبر کلن ول معطلی ............یعنی یه کار بیهوده برای کاری که هیچ وقت امکانش نیست..........اما چه باید کرد کاری از دستمون بر نمیاد جز صبر  از یه جایی هم خدا میگه الله مع الصابرین.............چه میشه کرد رو حرف حرفی نیست باید صبر کرد ...........

الهی......

 

 

همین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۴۹
mina mesri

دوباره صدای نوحه وطبل میاد.............

داره کم کم شروع میشه اما نمیدونم چرا مثه بچیگیا دلم از اومدنش خوشحال نیست ،نمیدونم دلیلش چیه،
شاید چون مثه سابق نیست هم دلم وهم ماههای محرم وصفر مثه اون سالا که پای پیاده پشت دسته های عزاداریا راه میافتادیم............ادم وقتی بچه است بی مزد ومنت همه کار میکنه اما تا بزرگ میشه کلی دل خواسته داره.........

یکمم به روحیه بر میگرده اینکه دلم از محرم وصفر زده شده تمام ده ماه سال عزادار دلمون هستیم این دوماه دیگه نور علی نورش میکنه.......ادم دلش شادی میخاد اما متاسفانه همه جا پر غمه............

نمیدونم چه عهدی بستن عزاداری وسرما که من همیشه تا یادم میاد سرما نذاشته از دسته وتعزیه ونوحه خونی چیزی بفهمم ،یادم میاد دبیرستانی که بودم رفتیم دسته های عزاداری داخل شهر(بازار)تاسوعایی ،تا اخر سال بخاطر سرما مریض بودم اون سال اصلن نفهمیدم مدرسه چی هست ...........البته بماند که خیلیا پابرهنه حتی بدون جوراب اومده بودن نمیدونم شایعه یا درست میگفتن خیلیا پاشونو قطع کردن بخاطر سرمای بی سابقه اون سال...........نمیگم عزاداری بده یا خوب ،اصلن بلدم نیستم در موردش نظر بدم ،خیلیا میگن الان خیلی بهتر از سالای دور شده همون وقتا که میگن جلوی عالا قاپو مردا صف میبستن ،هم این طرف خیابون هم اونطرف بعدش سلیم گرمشون میکرده همه یکدسته ادم کفن بسته سر میشکوندن به احترام اقا.........اینم نمیدونم خوبه یا بد..........اما میدونم خیلیایی که مال اون زمونن دلشون عزداریای اون سالا رو داره همون سر دسته ها همون جوونا همون روضه خونا وهمون تعزیه خونا، چون خودم درک میکنم ومیدونم ،منم دلم بچگیامو میخاد همون دسته ها همون هیئتا............................نمیدونم چی شده اما حس میکنم یکم ریا اومده تو کار  برا همینه که ادمای این روزا هیچ کارشون به دل نمیشینن برا همینه که دلم نمیخاد ماه محرم وصفر بیاد ........

ولی اومدزودتر از اونی که فکرشو میکردم....... .....دیشب روز تشت گذاری بود،چن روز پیشم رفته بودیم بازار همه سیاه پوش بودن.........ما هم باید همرنگ جماعت شیم  کاش امسال با شکوهتر باشه در خور سیدالشهدا...........این روزا یکم حالم خوبه.........لااقلش اینه که از خودم راضیم البته یکم وبخاطرش از خدا شاکر

الحمدلله

الحمدلله

 

همین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۸
mina mesri


شاید مثه سابق نباشم........................حرفی هم نیست زمان همه چیزو عوض میکنه

ولی تموم سعیم اینه که رضایتت برگرده به سمت من

قبلنم گفتم بازم میگم شاید همه این کارا فقط فقط بخاطر شرم حضوری باشه که پیش تو دارم،شاید حتی توی ظاهر قضیه هم نباشه اما ته ته اعماق وجودم بهش معترفه ،به اینکه من خیلی ازت خجالت دارم خیلی

این روزا توی هر لحظه ای که میگذره این شرم برام بیشتر و بیشتر میشه............

نمیدونم قراره چی پیش بیاد

اما میدونم

حسبناالله ونعم الوکیل..............

همین

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۳
mina mesri

بعد از مدتها میخام یه فال خوب بگیرم بیاد روزایی که اول هر فصل فالی داشتیم وحالی.......

 

این دفعه فال پاییزم در تفال به خواجه این شد

 

 

طالع اگر مدد دهد دامنش اورم به کف

گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف     (همین اول کار باشرط شروع میشه،اگر مدد دهد، من میدونم بالاخره این دست در دامن خواهد بود اما بازم باید صبر کرد)

 

طرف کرم زکس نبست این دل پر امید من

گر چه سخن همی برد قصه من به هرطرف              (این دقیقا خبر از دل من میده ،واز زبونم که همیشه نالان .......میخاد پرده دری کنه این زبون بی قفل من)

 

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد

وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف               (اینم تیر خلاص............غمی نیست من خیلی وقته فاتحه عمرو خوندم.......بخاطر انتظار)

 

 

ابروی دوست کی شوددستکش خیال من

کس نزده است از این کمان* تیر مراد بر هدف            (با اینکه تیرم به هدف نیست اما بنازم به غزل که کمانش تیرشو خیلی قشنگ نشونده تو ی دل ،هم کمان ابرو وهم کمان تیر..........حالا میگه کی بیاد به خیال من.....از خیال تا واقعیت خیلی راهه)

 

 

چند بنازپرورم مهر بتان سنگدل

یاد پدر نمیکنن این پسران ناخلف                       (داره سنگدل میخوندت دوست.......بازم داره تکرار میکنه که یاد یار نمیشه که نمیشه)

 

من به خیال زاهدی گوشه نشین وطرفه انک

مغبچه زهر طرف میزندم بچنگ ودف                       (یکم امید اجابت اومد تو این بیت که نشانه خوشی اچمزگونه است.....یجوری که انگار بی خبر وخنگ گونه وارد یه شادی میشی.......چه بدونم؟)

 

بیخبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل

مست ریاست محتسب باده بده ولاتخلف               (این بیتم مثبت هست اما بازم خبر از اجابت یقین دار نمیده اینکه این مستی رو خطا ندون و خلف وعده نکن یجورایی التماس بدرگاه حضرت یار هست که کار هر روز شبمونه ........یارب نظر تو بر نگردد)

 

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق

بدرقه رهت شود همت شحنه ی نجف                 (ایشاله همیشه صدق کلام وصدق دل داشته باشیم تا بدرقه ی راهمون دعا باشه ودعا...........سعیمو میکنم که صادق باشم)

 

 

 

اینم از فال پاییزی حافظ که روی هم رفته گفت که مثه اینکه این خزونم قول وقرارا یادش میره...........ولی در کل مثبت بود  بیت اولش،توی فال بیت اول اصلیترین ومهمترین نکته ها رو داره وهمین که بیت اوله بخونی وتعبیرش کنی حال فالتو میفهمی.......بیت اول این غزلم میگه میشه بدست اود اما باید صبر کرد(چون یه اگر اورده ) که خوشی و طرب همراهش هست............

تا خدا چه بخواهد.............

 

 

 

همین    

 

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۲
mina mesri