ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری وعهد تو ندیده
در کوی تومعروفم واز روی تومحروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم وهمه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بسدر طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به خرامیدن اهوی رمیده
گر پای به در نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن حلقه کشیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
پ.ن:خیلی دوسش دارم وامروز کلن تو ذهنم میاد وزمزمه اش میکنم........جدا که سعدی شاعر معرکه ایه....بهش چی میگن؟
استاد سخن
همین.....
راحت باش.......
وقتی راحت نیستی با تمام وجودم با تک تک سلولهای بدنم حس میکنم......تو هر لحظه ،ثانیه به خودم نگاه میکنم به دلم اما خبری از تو نیست......واین فهمیدن سلول به سلول وجودم به خاطر ناراحتی توئه.......مسخره است کلمه من ،کنار تو.......حتی حرف ؛من ؛هم برام خیلی دور وگنگ میاد.....خیلی دور انگار که از راه بی برگشتی اومده بدون حس بدون اشنایی .....خیلی غریبه وغریب،حالا من باید تحملش کنم و به خودم بگم :من
مسخره است.......
دارم از گنگ بودن ،از نفهمیدن رنج میکشم.......
نمیشناسم هیچ کس وهیچ چیز رو........هیچی رو حتی خودمو......
حالم بده......خیلی.....
اما
مهم نیست.......من عادت دارم به این چار چوب نامتعارف........
من فقط یه وقتا دوس دارم ازادتر باشم اما این به معنی ...
پ.ن:یه وقتا نمیشه همه حرفا رو گفت چون نه میشه ونه اجازه شو داری.......
اما یه چیز.........من قبلن حس میکردم تو رو میشناسم وبخودم میگفتم
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
اما حالا.........نمیخای کاری کنی.........
من همیشه اشتباه میکنم واین اولیش نیست واخریش هم نیست ....دیگه عادت کردم ......فقط
تو راحت باش......!!!!!
یه چیزایی هست ......
که نه میشه لمسشون کرد ونه میشه حسشون ....فقط باید درکشون کرد ........
مهم نیست که بقیه چی میگن ....
مهم اینه که خودت باید درکش کنی ....
همین
شرشر بارون تو خیابون.......
چطور میشود یاریگر خدای بود
در حالی که او یاریگر همگانیست......؟
فقط با استمرار در دعا.........
من حتی عرضه ی دعا کردنم ندارم......شاید چون اصلش کار سنگینیه٬کار سخت مال من نیست ٬کار سنگین ادم بزرگ میخاد....من بزرگ نشدم......هنوزم...
همین
بالاخره .... بعد مدتها تونستم برای خودم باشم........
بیزارم از اینکه همیشه ومدام بین ادما نقش بازی کنم وخودم نباشم ....
قبول دارم توی بیشتر مواقع خودم نبودم اما مجبور شدم مثه تمام این روزایی که مجبور بودم وشاید محکوم ........
همیشه خواسته من رفتن بوده ولی اجازه رفتن نداشتم
امروز بدجور پا رو حرفم گذاشتم وگفتم اجازه بده ......
شاید خیلی میترسم اما راستش اونقدر شجاعت گفتن مملو ام کرده که حتی از عاقبتش هم هیچ ابایی ندارم ........اعتراف میکنم خیلی ترسناکه ...خیلی
این روزا به غیر اینکه خودم نبودم ...شده بودم یه هیولای به تمام معنا .......که هر لحظه خودمو لعن ونفرین کردم اما حالا دیگه میخام این جلد هیولا رو در بیارم وبشم .....خودم .......هر چی که بودم ...بد یا خوب ......
این یه قولنامه است بین خودم وخودم
بند1:تکرار این عملها با تنبیه همراه خواهد بود
بند 2: دور بودن از خودت به معنای برگشت به ماقبل انسانیت هست ....تو که نمیخای باشی .....
بند3:خواهش میکنم ......رو حرفت باش ...تو قول دادی.....خواهش میکنم
وبند اخر:برگه رفتن فقط به اینکه رو حرفت باشی .....بدون ، اجازه برات هست فقط شرایط لازمه که اونم خودت باید مهیا کنی......
همین
به تو می اندیشم! ای سراپا همه خوبی /
تک و تنها به تو می اندیشم!
/ همه جا /
همه وقت
/ من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!
/ تو بدان این را
/ تنها تو بدان /
تو بیا، /
تو بمان با من تنها تو بمان.
/ جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
/ من فدای تو به جای همه گلها تو بخند /
اینک این من که به پای تو در افتادم باز.
/ ریسمانی کن از ان موی دراز
/ تو بگیر
/ تو ببند /
تو بخواه
/ پاسخ چلچله ها را تو بگو
/ قصه ابر هوا را تو بخوان
/ تو بمان با من تنها تو بمان /
در دل ساغر هستی تو بجوش
/ من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست
/ آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش ( مشیری)