85
امروز بطرز وحشتناکی قلبم درد میکنه و دلم گرفته
از همه چیز ،
دلم میخاست همین الان توی دهمون بودم و روی پله های خونمون نشسته بودم و بوی باد که همه علفزارها رو لمس کرده بود میومد ،چند متر جلوتر چراغهای رنگارنگ گنبد مسجد رو میدیدم که هر لحظه خاموش و روشن میشدن
کاش الان اونجا بودم و از این جهنم میرفتم بیرون
ستاره ها رو میدیم و زیر نور ماه دراز میکشیدم.
کرونا این بیماری لعنتی ،چی میخای از ما
کاش اون قاتلی که کمر به قتل عاممون بسته یه روز ویروس بشه که نبینم وهمونقدر منفور و همونقدر عاجز،یه روزی میرسه که هیچ اثری ازش نخواهد بود مطمئنم امروز دلم خواست زنده زنده اتیشش بزنم
امروز دلم خیلی چیزا خواست
امروز میخام برم و نباشم
خوابم نمیاد
میدونی الان دلم خواست خدا رو هم مثله اون سالا باور داشته باشم
ولی ازش میترسم چون از آوار شدن باورهام میترسم.
با باورهام فقط یک نفر بازی کرد
لعنت به تو
لعنت به تو
یه روزی میرسه که ما هم نفس خواهیم کشید
و چه فرخنده روزی خواهد بود که با صدای بلند و رسا بهت لعن ونفرین و فحش نثار خواهیم کرد به روح پلیدت
هر چقد بگم کم گفتم
اون روز من خواهم بود مطمنم.
پ .ن :
اینجا برای نفس کشیدن مرا کم است