دل گیری
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که بر خاست مشکل نشیند............
چقد حرف دل در میونه اما
دریغ از بودن..........
اینکه حرفش باشه اما خودش نباشه عذاب اوره..............
تنفرم از خودم داره بیشتر وبیشتر میشه..........از اینجا بیزارم از ساعتها که بی رحمانه در گذرن وهر لحظه یه خاطره توی زندگیت ثبت میکنن.....از خاطره ها که همش باید با یادشون زندگی کرد..........
از خاطرات این روزا که میشن یه عکس گوشه گوشیم که مدام باید هر وقت دلم گرفت تو همه جا تو دستام بگیرمش و بهشون فک کنم.......
امروز محسن اینا رفتند وما مثه وقت برگشتن نشستیم وگریه کردیم دختر خاله زنگ زد ومن نتونستم حتی از گریه جوابشو بدم........
لیلا میگه دوماد خاله فک میکنه یا ما دیوونه ایم یا مهمون ندیدیم.......خاله هنوز اینجاست .......دارم فک میکنم بقول فاطمه شاید چون ما خیلی غریبیم اینجوریم ......شاید....... اوایلش که بچه بودم بابا دختر عموهاشو میگفت خواهرشه وما بی بی صداشون میکردیم هنوزم اینکارو میکنیم اما وقتی بزرگ شدم دلمو زدن ....توی هر جمعشون میگم ما چه نسبتی باهاشون داریم...............نمیخام بگم فامیل دوستیم یا از این حرفا اما یه وقتا دلم از تنهایی میپوکه اما کسی نیست که نیست............نبودنشون یه جور عذابه بودنشون یجور دیگه...........چن وقت پیش عمه ام اومده بود خونه دختر عمه، ماهم بدون زنگ قبلی بخاطر رقیه (دختر عمه ام که بخاطر یه اتفاقی دیگه نه میتونه حرف بزنه ونه راه بره)رفتیم خونه اشون اما پشت در موندیم ونگاه کردیم ونگاه.........تو ماشین کلی جا گشتیم که بریم اما نبود که نبود هرچند یه چن تایی هستن که دیگه جز نیستا محسوب میشن ...........وقتی اومدیم خونه کلی گریه کردم امسال تابستون دریغ از یه جا که بری مسافرت گشت وگذار.......الا عروسی پسر دایی.........همش کنج خونه...........
دلم خیلی گرفته از رفتن محسن ...........از اتفاقا..........از زندگی گند خودم.که دارم بالا میارم...........از همه چی
خدایا نمیگم ازت گله دارم چون خیلی لطفت افزونتر از این حرفاست وداری یه روزنه هایی رو هم توی این مرداب نشون میدی مثه کنکور فاطی
فاطمه توی دانشگاه روزانه رشته معماری قبول شده با رتبه هزار کشوری وهشت استان،اما خیلی جالبه که هیچ نگاهی رو جلب نکرد........علی الخصوص از طرف بابا..........فاطمه گفت که بهش نگین من وقتی میرفتم از سر کار رفتم براش شیرینی گرفتم ومهمون دعوت کرده بودیم بعد مامانم وسط شام گفت ،بابام برگشت گفت اون یکی دخترام قبول شدن چی شد؟(بی هیچ ذوقی) همه ما بهم نگاه کردیم از ناراحتی خشک شدیم فاطمه نشنید ولی تو اتاق گفت بابا انگار برا قبولی من متلک گفت ،ما هم زودی ماست مالیش کردیم اما از دست بابا خیلی دلم شکست........
همیشه میگم دخترا روی بابا ها یه حساب ویژه ای دارن ........اینکه مامان هر چی بگه بخودم نمیگیرم بخاطر اینه که میدونم عادتشه توی دلش هیچی نیست اما بابام نه من از ریزترین حرفاشم ناراحت میشم چون من همه چیزم بابامه .........اما انگار خودش خبر نداره که چقد خرد میشم از حرفش........وقتایی که سرمو میندازم پایین از حرفش............میدونم ساده است حواسش نیست که بابا برا دخترا خیلی مهمن......اما تا کی میخاد ندونه ،
باباهای الانی خیلی جالبن.......پسر دایی من دوتا دختر داره انوقت من به دختر کوچیکش میگم زشته هزار بار میره ومیاد میپرسه مینا تو رو خدا دلت میاد بهش بگی زشت بیا عکس اینم بنداز تو گوشیت.........اخه عکس آی تک دختر بزرگشو دارم...........بابای من خیلی بهتر بود خیلی الانم هست اما انگار یکم حواس پرت شده حواسش به حرفاش نیست به دل دختراش به این که حتی ما از نگاه چپش دلمون میشکنه ............
دلم پر بود کلی هم از رفتن دختر خاله ها،هم از رفتن فکر وروح وحال دلم........وهم از همه چی،میخام دیگه حتی نرم سر کار........یکم بهم ریخته است روحم میخام توی ماه زهرمار بهش نظم وترتیب بدم...........
به امید خدا
همین