شدت درد توی وجودم
از صبح هیچی نخوردم
به طرز وحشتناکی ناراحتم
و عجیبترین چیز ممکن اینه که حتی نمیدونم از چی
واقعا خودمم دلیل ناراحتیم رو نمیفهمم
پی ام اس نیستم ، ولی خیلی عجیب و غریب ناراحتم از این اتاق بیرون نرفتم، حال حرف زدن ندارم
دلیلش نمیدونم چیه
شاید دلیلش خراب شدن ذهنیتم از ی آدمه ، یا نه خراب شدن تصورم از زندگی خیالی توی فکرم، شایدم تازه فهمیدم من وجود ندارم
شایدم شکست خوردنم بابت اثبات خودم
اصلا چرا خودمو میخوام اثبات کنم چرا میخوام طرفم بگه چ دختر خوبی؟؟ چرا من این کمبود لعنتی رو باخودم حمل میکنم ، چرا این میراث لعنتی از مادرم رو دارم این تربیت غلط تو سری خور بودن ، اینکه هرکی هرچی گفت بگو چشم، اصلا شاید امروز دوباره فهمیدم که چ حق السکوت سنگینی بابت دختر بودنم دادم ، حق السکوتی مادرم گفت بدین
آره از اینا ناراحتم
از دختر بودن
از نخواستن
از بیان نکردن
از زیادی خوب بودن
خسته ام ، از افتخارات واهی مستقل بودن
امروز فهمیدم من پشیزی ارزش ندارم
آره از این ناراحتم که تا چیزی نمیخوام ، حرفی نمیزنم از درونم دختر خوب بابام ، یار خوب ، خواهر خوب ، دوست خوبم
ولی اگه بگم ، اگه بخوام
ورق برمیگرده چرا؟؟؟
چرا اینجوری شد ، دوباره تصمیم دارم نخوام ، نمیخوام چیزی از هیچکسی، حق السکوت بدم بابت دیده شدن بابت برگشتن به زندگی ، بابن عزیز شدن
مادرم یادم داده
چقد دختر بودن سخت بود ، چقد تاوان دادم بابتش
همین