گلوم درد داره
میرسم به این حس لعنتی
به این حالی که دارم ، از همه چی و همه کس متنفرم از خود لعنتیم از کار لعنتیم و از خانواده ای که همشون به جز این که درد بشن و عذاب وجدان به درد نخور بودن من رو بهم بدن ، بودن
از خونه لعنتیمون
از زندگی چرت و بع درد نخورم
از دوستای مضخرفم
کاش فقط یه دلگرمی بود میگفتم هستم میگفتم خودم میسازمش اما به درد نخورتر از این حرفا شدم ، از کشور مضخرفم که حال الانم بخاطر بودن توی این شهر و کشور لعنتیه
حالم بده خیلی بد
انگار که اون غمی که سالای سال درونم سنگینی میکرد الان دستاشو گذاشته روی گلوم و با تمام وجودش داره فشار میده دارم خفه میشم اما حتی نمیتونم دست و پا بزنم
ببین من هر روزم اینه یعنی هر روز با اینا دست و پنجه نرم میکنم میرم سر کار مضخرفم و برمیگرم اینجا و همه چیز سوت و کور نه جایی برای رفتن و نه دلی برای گفتن و شنفتن ، هر روزم داره تلف میشه و من چقد خوشحالم برای گم شدن و رفتن این عمر آشغال این زندگی که اگه دستم بود تا الان شاید ۱۰ سالی بود که نبودم دلم میخاد ...