128
چند روز پیش یه مطلب نوشتم الان میبینم نیست
اینجام عجیب شده
این برای بار چندمه که این اتفاق میوفته
قشنگ یادمه که ته متن اهنگ همایون رو نوشته بودم
از گلوی من دستاتو بردار
نمیدونم چی شده
بگذریم
میخواستم یه مطلبی رو بنویسم اومدم با این شوک روبرو شدم
چن روز پیش یه مطلبی رو خوندم نوشته بود که: چطور شد که دوستاتو از دست دادی گفتم من اول پیام ندادم
انگار منو نوشته بود من همیشه این شکلیم
دیروز تو حموم داشتم با خودم کالنجار میرفتم که چی بنویسم برای فرهاد که چطوری بگم من نمیخوام بعد کلی فک کردن به این نتیجهرسیدم که هیچی ننویسم
داشتم فک میکردم اون فک نکنه که اون تموم کرد بعد به ایننتیجه رسیدم که اصلا بزا فک کنه مگه مسابقه ست
یعنی عاشق سی سالگی شدم منطقی و بدور از حواشی هست یه سن عجیبیه
داشتم فک میکردم که تو این موقعیت ها کسی که میبازه اونان البته شاید منم با بی همیت شدن به بعضی ادما که شاید دست برقضا ادمای خیلی خوبی برای من میشدن بازنده شدم ولی چیزی که این وسط وجود داره من نمیتونم یه طنابی که یه متر هست رو با اصرار و کشیدن بکنم یک متر و یک سانتی متر ، من واقعا حوصله اینو ندارم که تو روابطم اونی که طرف دیگه طناب رو گرفته و میکشه فقط من باشم ، رابطه قدم به قدم هست یه قدم تو یه قدم طرفت متاسفانه تا اینجا هر کی که فک کردم برام جدی هست و حتی رفیقه یا دوسته یا عشقه همیشه اونی که مدام پیگیره منم نه بخاطر اینکه خیلی طرف برام مهمه نه چون من برای بقیه احترام قائلم اونا رو ادم حساب میکنم هر چند نباشن اما تا یه جایی بعدش که میفهمم طرف سرش احترام نمیشه منم میگذرم من وابسته کسی نیستم
من خیلی ازاد تر از اونی هستم که نشون میدم
اره منم نیازمندم که با یکی حرف بزنم اما واقعا دلم میخاد اون هم حضور داشته باشه ولو یه تکه سنگ باشه حضور مادی و معنوی
من اینطوری فک میکنم اگه حتی تا اخر عمرم تنها باشم بنظرم ارزشمند هست از قدیم گفتن برای کسی بمیر که برات تب کنه
نقطه