برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

برای دلم

من همین یک نفس از جرعه ی جامم باقیست......

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

تنها کسی که وبلاگمو میخونه خودمم

جالب نیست؟!!

امروز اومدم اصلاح کنم دستگاه شیو خراب شد فقط یه دستمو برداشتم بقیه موند

تنهام تو خونه

یکم حوصله ام سر رفته.

یکمم گشنه مه.

زنگ زدم به خونواده اماا

اتفاق اخیر که چ عرض کنم اتفاقی که ۶ ماه پیش یه عده آدم از خدا بیخبر سر ما آوردن انقد پر تنش شده که هنوزم ادامه داره

حوصله امو سر برده

تمام دلمو آشوب گرفته همش تو اضطرابم با اونام صحبت میکنم بیشتر میشه،خیلی لعن و نفرین فرستادم برای این جماعت امیدوارم که کار ساز شود و به خاک سیاه سیاه سیاه بنشینن

امیدوارم جیگرشون بدجور آتیش بگیره 

برای خودم آرزوی آرامش میخوام از خدا

از خدا میخوام هر چه سریعتر من و خونواده ام رو از این ماجرا بیاره بیرون

نمیدونم چی بگم

بخدا دیگه عقلم قد نمیده ، ذهنم قفل قفل شده

از خدا میخوام هیچ کس رو گرفتار آدم زبون نفهم نکنه

این دعا امیدوارم منو از شر این قوم والضاالین نجات بده

اگه اومدی و خوندی یادت نره دعا کنی برای من

حالم بشدت بده

دعا کنید این آدما گورشونو گم کنن از زندگیمون و بدون هیچ خسارت جانی و مالی 

دعا کنید خدا جواب اون همه اذیت و آزارشون رو بده

خواهرم میگه نه قانون رو ولش کنید بسپارید بخدا

اونا بعد از قانون هم دست از سرمون بر نمیدارن.

ولی من میگم قانون به اونا میفهمونه شهر هرت نیست

نمیدونم موندم چ کنیم بگذریم یا بمونیم و با نفهماا بجنگیم؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۴ ، ۱۸:۳۰
mina mesri

هر دو انگشت شستمو بریدم

دیروز میخواستم کره رو ببرم که انگشتمو بریدم

امروز بشدت حس غریبی و دلتنگی دارم، به خواهرام زنگ زدم آنتن ندارن چون برق ندارن

من نرفتم خونه پدری محمدرضا چون اونجا به شدت حس معذب بودن دارم ، حس مزاحم بودن دارم چون رفتارشون یجوریه

بغیر از برادرش واقعا برادرش آدم خوبیه همیشه هوای منو داره حواسش هست که من از جای غریبی اومدم

محمدرضام حواسش هست ، اما چ کنم امروز این حس رو دارم بعد ۵ ماه اومدن به اینجا 

از قبلش هم میدونستم شبیه یه زندانه ، اینکه خودم از خودم هیچ کاری نمیتونم بکنم نه که کسی نذاره چون هیچ جا رو بلد نیستم و نمیتونم برم

غربت این شکلیه

اگه شهر خودم بود تنهایی هم میتونستم سرمو گرم کنم، من تو شهر خودم اگه ببر باشم ؛که هستم ؛ اینجا حتی موش هم نیستم  ، اینجا مثه مثه عه دقیقا یه مجسمه ام همین ، ترس از خارج شدن از اینجا وحتی ترس نه نشناختن حس مبهم و گنگ ندونستن و نفهمیدن

دلیل بعدی هم بی پولیه 

کاش اول کار داشتم بعد ازدواج میکردم امااا سنمو چیکار کنم دیر از خواب بیدار شدم و شایدم شرایط کشور نذاشت کشورلعنتی و نفرین شده از اینجا متنفرم از همه چیزش از بالاش تا پایینش، حالا خراب من و امثال من جوون بخاطر کثافتکاری این عده بالا بالایی تا پایین پایینی ست ، آره سنم خیلی بالاست و تازه دارم خط اول زندگی رو شروع یا پر میکنم دقیقا دیروز فهمیدم من الان ۳۴ سالم وسال بعد باید بچه داربشم و فرصتی ندارم فک میکردم دو سالی فرصت دارم اما ندارم

حالا من با این اوضاع اقتصادی بچه رو چجوری بیارم

خودم پول ندارم شارژ یه شارژ چیه شارژ بخرم اونوقت بچه بیارم

منی که بعد ۳۴ سااااال ازدواج کردم فک میکنم اشتباه کردم باید اول کار داشتم واقعا من من میتونم به بچه فکر بکنم حتی فکر

فقط دوس دارم جواب اون دوستان که چ عرض کنم دشمنانی که پشت این زندگی و این حال روز من جوان هست رو بدونم شما در کجای این وطن ما زندگی میکنید که ۴ ساعت برق دارید؟؟ کجای این وطن زندگی میکنید که با دویدن هم نرسیدم سوختم و خاکستر شدم ؟ کجای این وطن زندگی میکنید  که حسرت داشتن بچه و ترس مادر شدن در من دختر ۳۴ هست ؟ کجای وطن هستید و هوا خواه هستید 

بنظر من یا آدم نیستید یا به انسانیت خودتون باید شک کنید.

فقط ذره امیدی به روزهای بعد دارم اونجا که خدا از راه میاد

و همه چیز رو قشنگ میچینه ، من به این حرفم ایمان دارم که ما هم خدایی داریم .

همین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۶
mina mesri