یه تن خسته و عریان
از چی بگم
از انبار درد و غم
از اینکه شریک زندگیم هم داره همه غمهاش رو روی دوش من میزاره و من در خسته ترین حالت ممکن دلم نمیاد و نمیتونم بگم بس کن تو رو خدا با من درد و دل نکن خودم انبار باروتم برو یه جای دیگه
نمیتونم بگم نمیشه که بگم
خسته ام
جالب اینجاست که وقتی لب باز کنم
میگن بسع نگو
تمومش کن ،اینقد منفی نباش انرژیت همیشه منفی هستش
چی بگم
از کلفت بودنم بگم
یا از بی ارزش بودنم
از نشدن های پی در پی
از نادیده گرفته شدن هام
خسته ام یه جای قصه هم خونواده ام و هم تو
منو از سقف آویزون میبینید، بخدا نمیکشم
دلم میخاد همین الان تموم بشه
تمام و السلام
ای خداااااا